جایگاه سوخت
همراه همسرم سوار اتومبیل شدم و به سوی منطقه «عین سخنا راه افتادیم ساعت ۲ نصف شب بود قبل از حرکت به این فکر کردم که به آمپر بنزین ماشین توجه ویژهای بکنم..
برای خرید مقداری نیازمندیهای سفر – از ماشین پیاده شدم و حرکت کردیم و فراموش کردم بنزین بزنم و در راه متوجه شدم که بنزین ماشین داره تمام میشود و بعد از مدتی آمپر روشن شد که نشان میداد بنزین ماشین رو به اتمام است..
ابتدا احساس مشکل و نگرانی نکردم چون گمان میکردم در طول راه جایگاه بنزینهای فراوانی وجود دارد ولی با گذر زمان و حرکت در تاریکی و خلوت بودن جاده دلواپسی فراوانی برایم عارض شد..
به دوستم تلفن کردم تا از او بپرسم اولین جایگاه بنزین کجاست؟ که در پاسخ گفت این نزدیکیها جایگاهی وجود ندارد و حالا حالاها به آن نمیرسی!
دلواپسی تبدیل شد به ترس! همه نگرانیها و مشکلات دیگر از سرم در رفتند و همه امید، خواب و نگرانیهایم تنها محدود شد به رسیدن به جایگاه بنزین!
به گونه ای اکنون در این جهان آرزویی جز رسیدن به ایستگاه بنزین ندارم و همه آن دغدغههایی که تا چند دقیقه قبل مرا را به خود مشغول کرده بودند از مغزم پریدند…
از دور روشنایی و نوری نمایان بود امید ضعیف و دلخوشی موقتی بر دلم نشست…
به روشنایی نزدیک شدم پمپ بنزین نبود بلکه محل بسیار قدیمی و نامناسبی بود برای استراحت…
در حالی که احساس بیزاری میکردم از مردی که آنجا ایستاده بود درباره نزدیکترین جایگاه بنزین سوال کردم و آنقدر به او نزدیک شدم که نزدیک بود او را بغل کنم… منتظر پاسخ او بودم که گفت ۳ کیلومتر دیگر به بنزین خواهی رسید..
از خوشحالی نزدیک بود او را در آغوش بگیرم ولی نگران این بودم که پاسخش درست نباشد و یا در این شب سیاه آن جایگاه ،بنزین نداشته باشد…
سپس و در حالی که مرتب نگاهم به آمپر قرمز بنزین خودرویم بود به حرکت ادامه دادم…
بعد از مدتی از دور پمپ بنزینی نمایان شد.. وارد آنجا شدم ولی کسی نبود شروع کردم به جستجو شاید شخصی پیدا کنم و با وی سخن بگویم… بالاخره مردی پیدا شد؟ با دلواپسی از وی پرسیدم بنزین داری؟
گفت: بله!
قشنگترین بلهای بود که تا این لحظه در زندگی میشنیدم.. لذا بدون مکث و فوری بر زمین افتاده و برای خدا سجده شکر بردم و سوخت گیری کردم و سپس راه افتادیم و به سفر ادامه دادیم..
احساس میکردم زندگی تازهای شروع کرده ام و تازه از مادر متولد شدهام…
دکتر ابراهیم الفقیه خداوند رحمتش کند در ادامه میگوید: در این لحظات چیزی به مغزم رسید که در همه رمضانها برایم تداعی میشد و آن اینکه وقتی اساسا رمضان جایگاه سوخت است و هر کدام از ما برای یک سال از آن سوخت گیری می کند چرا باید آن را بی توجه از آن گذر کنیم؟!
چرا ما باید از جایگاه سوخت عبور کنیم ولی اقدام به سوختگیری ننماییم؟!
شاید این رمضان واپسین رمضانی باشد که در زندگی هر یک از ما رقم میخورد..
شاید این آخرین جایگاه سوختی باشد برای سوختگیری و دیگر به سوی خدای بزرگ برگردیم… شاید آخرین ایستگاهی باشد برای توبه صادقانه و درست و همچنین تمکین و مقابله با ظلم و تجلیل و نیکی کردن با پدر و مادر و حفظ ارتباط خانوادگی و بازگشت به قرآن..
و همین است که خداوند میفرماید به سوی خدا بروید…
خدای عزیز! ما را از زمره کسانی قرار بده که در جایگاه رمضان اقدام به سوختگیری میکنند..
خداوندا! ما را سرگردان مکن و کاری نکن که سهل انگار و ناآگاه باشیم
خدای عزیز! از عظمت خیر و برکت رمضان ما را بی بهره مگذار
خداوندا! دعایمان را مستجاب بفرما
ترجمه از عربی: اسحاق علاءالدین
ترجمه از کوردی: یوسف ساجدی